حقیقت تلخ !
آنچه من می شنیدم آنچه می گفتند نبود. کلمات در فضا دگرگون میشد و آنچه به گوش من می ریخت با کشنده ترین زهرها آلوده بود. در برابر من ، زنان ، مردان ، کودکان و ابزارها سخن می گفتند . شهری مرا سنگسار می کرد .
مردم یک شهر مرا دشنام می دادند.
شهری که دوست میداشتم.
اینک انتظار ، فرسایش زندگی است.باران فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگویی . زمین ها گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید .
شهر آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد ، بخواند و بعد فراموش کند.
تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت ؟
سلام
تبادل لینک؟
گر خواهی که نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو....
شاد باشی
فعلا
سلام گلم سعی کن به جای اینکه همیشه غصه دار باشی و همه اطرافت را سیاه ببینی ، به خورشید نگاه کن که دوست داره و با تمام وجودش به تو می تابه اما یادت نره که نسیم روت را می بوسه و به تو عشق می ورزه ، درخت که با تمام وجودش سایه را بر سرت می تابونه پس روشنی هم وجود داره که تو نمی بینی و بدون اینقدر هستد کسانی که دوست دارند و در آینده خواهند امد .بخند تا همیشه غم فراموش بشه و نتونه تو وجودت رخنه کنه .
خیلی دوست دارم
مامی تو هم؟ نکنه تو هم داره بدت میاد از اینجا؟ ( خیلی وقت که این احساس تلخ رو دارم که هیچ کاریش هم نمیشه کرد! میشه؟! )
کجایی تو؟ گهگاهی یه سری به این بچه بزن ;)
سلام
من بیمعرفت نیستم قد تو!
دیدی بازم سر زدم
خوش باشی همیشه
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد .
بوی هجرت می آید