دیشب به خود گفتم : شعور یک گیاه ، در وسط زمستان ، از تابستان گذشته نمی آید ، از بهاری می آید که فرا میرسد . گیاه به روزهایی که رفته ، نمی اندیشد ، به روزهایی می اندیشد که می آید . اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد ، چرا ما انسانها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آنچه که می خواهیم ، دست یابیم ؟

در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح .

و چنان بی تابم ، که دلم میخواهد

بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است ، که مرا می خواند .

تو باید دست در آغوش لحظات سرشار از بودن و زندگی کردن ؛ باشی و زندگی کنی، باشی و زندگی کنی ... باشی و زندگی کنی ...

آری ، باشی و زندگی کنی ... که دوست داشتن از عشق برتر است و من ، هرگز ، خود را تا سطح بلندترین قله عشقهای بلند ، پایین نخواهم آورد .

این چهارمین ساله که تولدم رو اینجا جشن میگیرم :)

مهدیس خانوم تولدت مبارک ، ایشالا امسال به هر چی میخوایی میرسی ، بدون غم ، بدون غصه :)

یه جا خوندم؛

" تنها وقتی از چشمه سکوت بنوشید می توانید براستی آواز بخوانید

و هنگامی که به قله کوه می رسید صعود را آغاز میکنید.

و هنگامل که زمین دست و پای شما را مصادره میکند و وام خود را باز می ستاند،شما به راستی دست افشانی و پایکوبی خواهید کرد. "

این حقیقت داره؟

راستی؟امروز آسمون خیلی قشنگ میباره،حتما ببینید !

بیاموز که محبت را از میان دیوارهای سنگی و نگاه کینه توز،از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی.امروز،برای من،روز خوبی نیست ؛روز بد تنهایی ست.اینجا را غباری گرفته است.

 

بخواب دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد.دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه ی تو نخواهد گذشت.چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ شب از من خالی است.شب از من و تصویر پروانه ها خالی است.