حقیقت تلخ !

 

آنچه من می شنیدم آنچه می گفتند نبود. کلمات در فضا دگرگون میشد و آنچه به گوش من می ریخت با کشنده ترین زهرها آلوده بود. در برابر من ، زنان ، مردان ، کودکان و ابزارها سخن می گفتند . شهری مرا سنگسار می کرد .

مردم یک شهر مرا دشنام می دادند.

شهری که دوست میداشتم.

 

اینک انتظار ، فرسایش زندگی است.باران فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگویی . زمین ها گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید .

 

شهر آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد ، بخواند و بعد فراموش کند.

 

تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت ؟