قصه نبود،راه بود،خار بود و خون .
لیلی،قصه ی راه پر خون را می نوشت. راه بود و لیلی می رفت . مجنون نبود .
دنیا ولی پر از نام مجنون بود.
لیلی تنها بود،لیلی همیشه تنهاست.
قصه نبود،معرکه بود.میدان بود؛بازی چوگان و گوی.
چوگان نبود؛گوی بود.لیلی،گوی میدان بود؛بی چوگان.مجنون نبود.
لیلی زخم بر می داشت،اما شمشیر را نمی دید.شمشیرزن را نیز.
حریفی نبود.لیلی تنها می باخت.زیرا که قصه،قصه ی باختن بود.
مجنون کلمه بود.ناپیدا و گم.قصه ی عشق اما همه از مجنون بود.
مجنون نبود.
لیلی قصه اش را تنها می نوشت.
قصه که به آخر رسید،مجنون پیدا شد.لیلی مجنونش را دید.
لیلی گفت:پس قصه،قصه ی من و توست.
پس مجنون تویی!
خدا گفت:قصه نیست.راز است.این راز من و توست.برملا نمی شود،الا به مرگ.لیلی!تو مرده ای.
لیلی مرده بود.