خدا مشتی خاک را برگرفت.می خواست لیلی را بسازد،

از خود در او دمید.ولیلی پیش از آنکه با خبر شود،عاشق شد.

سالیانی است که لیلی عشق می ورزد.لیلی باید عاشق باشد.

زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران زمین است؛نام دیگر انسان.

خدا گفت:به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید.

آزمونتان تنها همین است:عشق.و هر که عاشق تر آمد،

نزدیکتر است.پس نزدیکتر آیید،نزدیکتر.

عشق،کمند من است.کمندی که شما را پیش من می آورد.کمندم را بگیرید.

و لیلی کمند خدا را گرفت.

خدا گفت:عشق،فرصت گفتگو است.گفتگو با من.

با من گفتگو کنید.

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد.لیلی هم صحبت خدا شد.

خدا گفت:عشق،همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.

و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.

 

این کتاب کوچیک و چند صفحه ای عرفان نظر آهاری شده مثل آهنگ لالایی من. هر وقت خوابم نمیبره یا بهونه گیر میشم به دادم میرسه.

خدا گفت:عشق،همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.

من که از بالاترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،حرفی از جنس زمان نشنیدم.

باید امشب بروم.

                                                                                                                    

قصه نبود،راه بود،خار بود و خون .

لیلی،قصه ی راه پر خون را می نوشت. راه بود و لیلی می رفت . مجنون نبود .

دنیا ولی پر از نام مجنون بود.

لیلی تنها بود،لیلی همیشه تنهاست.

قصه نبود،معرکه بود.میدان بود؛بازی چوگان و گوی.

چوگان نبود؛گوی بود.لیلی،گوی میدان بود؛بی چوگان.مجنون نبود.

لیلی زخم بر می داشت،اما شمشیر را نمی دید.شمشیرزن را نیز.

حریفی نبود.لیلی تنها می باخت.زیرا که قصه،قصه ی باختن بود.

مجنون کلمه بود.ناپیدا و گم.قصه ی عشق اما همه از مجنون بود.

مجنون نبود.

لیلی قصه اش را تنها می نوشت.

قصه که به آخر رسید،مجنون پیدا شد.لیلی مجنونش را دید.

لیلی گفت:پس قصه،قصه ی من و توست.

پس مجنون تویی!

خدا گفت:قصه نیست.راز است.این راز من و توست.برملا نمی شود،الا به مرگ.لیلی!تو مرده ای.

لیلی مرده بود.

پس انداز یعنی داشتن . داشتن ، خوشبختی نمی آورد ، درست همانطور که نداشتن . ثروت ، آسایش نمی آورد ، درست همانطور که فقر.

شادی را باید بیرون خطه ی داشتن و نداشن جستجو کرد.

 

لیلی به قصه اش برگشت.

این بار نه به قصدمردن.

که به قصد زندگی.

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام.

 

حقیقت تلخ !

 

آنچه من می شنیدم آنچه می گفتند نبود. کلمات در فضا دگرگون میشد و آنچه به گوش من می ریخت با کشنده ترین زهرها آلوده بود. در برابر من ، زنان ، مردان ، کودکان و ابزارها سخن می گفتند . شهری مرا سنگسار می کرد .

مردم یک شهر مرا دشنام می دادند.

شهری که دوست میداشتم.

 

اینک انتظار ، فرسایش زندگی است.باران فرو خواهد ریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهی داشت که بگویی . زمین ها گل خواهد شد و تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید .

 

شهر آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد ، بخواند و بعد فراموش کند.

 

تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت ؟

 

 

برای تو و خویش .. چشمانی آرزو می کنم  .. که چراغ ها و نشانه ها را ..  در ظلمات مان .. ببیند .. گوشی .. که صداها و شناسه ها را .. در بیهوشی مان بشنود ..

برای تو و خویش، روحی .. که این همه را .. در خود گیرد و بپذیرد ..

وزبانی .. که در صداقت خود .. ما را از خاموشی خویش .. بیرون کشد  .. و بگذارد .. از آن چیزها که در بندمان کشیده است  .. سخن بگوئیم.

من که از درون دیوار های مشبک ،  شب را دیده ام

و من که روح را چون بلور بر سنگینترین سنگ های ستم کوبیده ام

من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام

و من-بازآفریننده ی اندوه

هرگز ستایگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود

و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد

زیرا نه من ماندنی هستم نه تو !

آنچه ماندنی است ورای من و توست !

 

اگر توانستی از کنارجنگل بیا ؛ چرا که ماهی گیران خیال می کنند هنوز اینجایی.

امروز آمدند و گفتند که شب جشن کوچکی دارند ، عروسی دختر چایخانه دار با صاحب نگین دریا . و خوشحال می شوند اگر قبول کنی که شب آنجا باشیم.

دیشب به خود گفتم : شعور یک گیاه ، در وسط زمستان ، از تابستان گذشته نمی آید ، از بهاری می آید که فرا میرسد . گیاه به روزهایی که رفته ، نمی اندیشد ، به روزهایی می اندیشد که می آید . اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد ، چرا ما انسانها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آنچه که می خواهیم ، دست یابیم ؟

در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح .

و چنان بی تابم ، که دلم میخواهد

بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است ، که مرا می خواند .

تو باید دست در آغوش لحظات سرشار از بودن و زندگی کردن ؛ باشی و زندگی کنی، باشی و زندگی کنی ... باشی و زندگی کنی ...

آری ، باشی و زندگی کنی ... که دوست داشتن از عشق برتر است و من ، هرگز ، خود را تا سطح بلندترین قله عشقهای بلند ، پایین نخواهم آورد .

این چهارمین ساله که تولدم رو اینجا جشن میگیرم :)

مهدیس خانوم تولدت مبارک ، ایشالا امسال به هر چی میخوایی میرسی ، بدون غم ، بدون غصه :)

یه جا خوندم؛

" تنها وقتی از چشمه سکوت بنوشید می توانید براستی آواز بخوانید

و هنگامی که به قله کوه می رسید صعود را آغاز میکنید.

و هنگامل که زمین دست و پای شما را مصادره میکند و وام خود را باز می ستاند،شما به راستی دست افشانی و پایکوبی خواهید کرد. "

این حقیقت داره؟

راستی؟امروز آسمون خیلی قشنگ میباره،حتما ببینید !

بیاموز که محبت را از میان دیوارهای سنگی و نگاه کینه توز،از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی.امروز،برای من،روز خوبی نیست ؛روز بد تنهایی ست.اینجا را غباری گرفته است.

 

بخواب دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد.دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه ی تو نخواهد گذشت.چشمان تو چه دارد که به شب بگوید ؟ شب از من خالی است.شب از من و تصویر پروانه ها خالی است.